... حس ِ پنهان
دیگر صمیمیت قدیم بینشان وجود ندارد... کاغذ و قلم و واژه ها را میگویم... واژه ها با قلم غریبگی میکنند... و کاغذ هم مثل گذشته گوش به حرف دل نمی دهد... چندیست سر احساس های متضادی با هم اختلاف دارند... خدا کند کارشان به دادگاه نکشد... وگرنه معلوم نیست چه به سر این دل و تمــــام حس های درونش بیاید... پ.ن : هر روز حنای خاطراتت دستِ دلم را رنگین میکند و دلتنگی برای این وصلت خجسته کِـــــل میکشد... نزدیک غروب بود..غروب آرزوها ... جاده خاطره ها را درپیش گرفتم... به دریا رسیدم... پرنده های مهاجر درحال خودنمایی هستند... حس دلتنگی... انگار که واژه ها در ذهنم تسبیـــــح میگویند... میخواستم نگاهم را هدیه کنم برای تـــــو...
پ.ن:سبکسری های قلمم را ببخشید... :) پ.ن 2:داخل نوشته بعضی از اسامی وبلاگ هایی آورده شده که در لینک دوستانم هستن...:) من به مهمانی ِ چشمان ِ تو عادت دارم ... 11 /اسفند/ 1377.. مامان هرروز حالش بدتر مشه..دکتر روزی چندبار میاد خونمون برای معاینه...دورواطراف تختش پره از قرص وکپسول وآمپول و... ومن به تنها چیزی که فکر نمیکنم....... 12 /اسفند/ 1377... صبح از خواب بلند میشم ومیرم طبقه بالا پیش مامانم...چندتا کفش دم ِ در...میرم داخل...بابام،خاله هام،مادربزرگم،آبجیام،زنداییم تو اتاق هستن و دورو اطراف مامانم.. مامان متوجه اومدن من میشه...صدام میزنه..می دوئم میرم طرفش...ی دستی به صورتم میکشه ونگام میکنه...ماسک تنفسی شو میزنه کنار وسرشو میخواد بلند کنه که صورتمو ببوسه...خودم صورتمو میبرم نزدیک... دستمو میگیره...با همون صدای آرومش به سختی حرف میزنه...نصیحت میکنه...... . . چند دقیقه بعد داداشم با دکتر میرسن..آبجیم منو با دختر داییم میفرسته طبقه بالا ومیگه که برید وباهم بازی کنید تا آقای دکتر مامان رو معاینه کنه... باهم میریم طبقه سوم(خونه داییم)...زندایی هم همرامون میاد... . . یه مدت میگذره... منو فریبا مشغول بازی هستیم...در اتاق زده میشه...خالمه... ی چیزایی با زنداییم میگن ومیرن طبقه پایین..من فک میکنم حتما حال مامانم خوب شده که خالم وزنداییم سریع رفتن... با دخترداییم میریم ...درو بازمیکنیم... فقط صدای گریه به گوشم میرسه....... ناخودآگاه میرم سمت مامانم...یه پارچه سفید کشیدن روش..... آبجیام سرشونو گذاشتن رو پارچه و بلند بلند گریه میکنن....منم گریم میگیره..... میخوام برم نزدیک تر.... که یه نفر بغلم میکنه و ......
*** مامانم رفت.... رفت وبچه هاشو تنها گذاشت....دختر 5 سالشو تنها گذاشت.... خاطرات زیادی از مامانم یادم نمیاد ولی هیچ وقت صحنه های این روز از ذهنم پاک نمیشه.... هیچ وقت.... گفته بودی نشـانه ها... حالا بیا و ببین... از آسمان ِ آخرین روز ِ بهار ... باران بارید... *** ذره ذره اشک ریخت... اشک دلتنگی...
*** پ.ن: بغضم شکست... دست هایت که هرگز به چشم ندیدمشان باز هم تکیه گاهم شد... . . . راضیم به رضایت...... یعنی داشتنت... یعنی تو باشی و من نفهمم این زندگی ،هزارفراز و نشیب ِ کمر شکن دارد... یعنی امنیت... اینکه که باشی و نلرزه دل ِ این دختر ... سعادت یعنی سر بر شانه ات... یعنی امـن تـرین پناه ِ این عالـم ...
*** پ.ن: نامت،کام ِ دل است و...آرام ِ جان... دست هایم را به سوی تو دراز کردم... نور اجابت تابید... ورنگین کمان ایمان زد... در مهره های فیروزه ای تسبیحم ،آسمـــــــان را می بینم... آسمان وآن همـــــــــــــــــــــه عظمت... در جانماز سفیدم پاکی را... و در حاشیه های نقره ای اش برق ماه ِ دردانه را... ماهی که شبها آسمان تاریک را روشن میکند... و در مُهرِ ِ خاکی ام... جایی که از آن آمده و دوباره به آغوشش خواهم رفت...
تلالو رنگ ها روی دل ِ شکسته و خیسم چه زیباست... کافی است سجاده ات را باز کنی... آن وقت به همــــــه ی دنیا پل خواهی زد... *** پ.ن:با تمام وجود اعتماد کنیم که خـــــــــــــداوند آنجا که راه نیست،راه می گشاید و هرگز دیر نمی کند... فقط کافیست باور کنیم که او مــــــی بینــد...مــــــی دانــد و مــــــی توانــد... پ.ن2: بودنت را شکــــــــــر، داشتنت را شــــــــکر...
هیاهوی افکارم در کفش های خواب نمک می ریزند(1)... خاطرات طغیان می کنند از ذهن آشفته ام .. *** پ.ن2:تو کــه هیـــچ وقتــ از دنیایِ من پــاک نمـی شوی... فقـط گاهی رنگ می بـــازی... خودم... با همـــان بغض ِ همیشگی... مداد رنگی های کودکی هایم رامی آورم و دوباره رنگــت می کنم... رنگ و رو که پیدا کـــردی،دوبـــاره می روی و بــاز هم، مــن می مــانم و حسرتِ کوچکــ شدنِ مداد رنگی هایم.... صدای گام هایت را از انتهای تاریک بیداد می شنوم... و اینک تو ،از بتن برهنه توحش... فریــــــــاد گرمت را در امتداد دردناک لحظه ها چون خوشه های از نور رها می کنی... حضورت را در محراب شکسته دلــــــــم و تصویرت را در قاب خاطرات دردناکم احساس می کنم... تو می آیی... و خورشید باورم در قدوم مبارکت طلوع می کند... وقتی قلبم تپید، تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی... من... با عزیزترین سوگندها به نامت طهارت می کنم و در ابتدای آوازت به نماز می ایستم... ای قامت زخمی آرزوهای من... ای معبود من...
از کلبه تنهایی ام خارج شدم...
جاده ای که هنوز ردپای رهگذری غریب را درکنار جای پای خود احساس میکنم...
اینجا اقلیم احساس من است...
هیچ صدایی به گوش نمیرسد...حتی دریا هم آرام گرفته...
من هستم وسکوت...سکوتی خیس...
نگاهم را به سمت آسمان معطوف میکنم...
حال وهوای عجیبی دارم...
کاش در حوالی دلتنگی ام ،سامعی بود برای شنیدن نجوای شبانه دلم...
کاش که باهم بودیم...
فقط برای تـــــو...
میخواستم سایه به سایه با تــــو باشم...
اما در دنیای این روزهای من ، " تـــــــو " واژه ای گمشده است...
واژه ای غریب...
ان الله بصیر بالعباد...
سعادت یعنی بودنت...
هوای دلم بارانی بود...
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ
قالَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنی إِلَى اللَّهِ ...
گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا میگویم. (و شکایت، نزد او میبرم)...یوسف 86
چه خوب است که میشود شکایتها و دردها را پیشِ تو آورد....
و آرامش قهر کنان پشت کوه های بلند پنهان می شود..
چشم هایم را که می بندم ،
در نگاهم جاده ای ست به درازای فاصله ی آدم ها ...
ناهموار چون زندگی...
و همسفر من تنها کفش هاییست که امتحان معرفت پس داده اند...
هر یک از آن ها تقدیم به جاده می شود با گام هایم...
ردی از خاطرات در جاده جاریست...
با این همه نشانه که بر جای می گذارم،
باز هم کسی پیدایم نمی کند...
شیرینی ته ِ راه ،جبران خستگی جاده هست...!؟
...
فنجان قهوه ی سردشده در دستانم،
زنگ هشداریست برای من که دوباره در دریای افکارم، غـــــــرق شده ام...
پ.ن : 1)در قدیم مردم بر این عقیده بودند که اگر در کفش مهمانی نمکـ بریزنـد،او از خانه میزبان دور میـــشود...
Design By : Pichak |