سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

دیگر صمیمیت قدیم بینشان وجود ندارد...

کاغذ و قلم و واژه ها را میگویم...

واژه ها با قلم غریبگی میکنند...

و کاغذ هم مثل گذشته گوش به حرف دل نمی دهد...

چندیست سر احساس های متضادی با هم اختلاف دارند...

خدا کند کارشان به دادگاه نکشد...

وگرنه معلوم نیست چه به سر این دل و تمــــام حس های درونش بیاید...

 

پ.ن  : هر روز حنای خاطراتت دستِ دلم را رنگین میکند و دلتنگی برای این وصلت خجسته کِـــــل میکشد...


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 1:33 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

نزدیک غروب بود..غروب آرزوها ...
از کلبه تنهایی ام خارج شدم...

جاده خاطره ها را درپیش گرفتم...
جاده ای که هنوز ردپای رهگذری غریب را درکنار جای پای خود احساس میکنم...

به دریا رسیدم...
اینجا اقلیم احساس  من است...
هیچ صدایی به گوش نمیرسد...حتی دریا هم آرام گرفته...
من هستم وسکوت...سکوتی خیس...
نگاهم را به سمت آسمان معطوف میکنم...

پرنده های مهاجر درحال خودنمایی هستند...
حال وهوای عجیبی دارم...

حس دلتنگی...

انگار که واژه ها در ذهنم تسبیـــــح میگویند...
کاش در حوالی دلتنگی ام ،سامعی بود برای شنیدن نجوای شبانه دلم...
کاش که باهم بودیم...

میخواستم نگاهم را هدیه کنم برای تـــــو...
فقط برای تـــــو...
میخواستم سایه به سایه با تــــو باشم...
اما در دنیای این روزهای من ، " تـــــــو " واژه ای گمشده است...
واژه ای غریب...

پ.ن:سبکسری های قلمم را ببخشید... :)

پ.ن 2:داخل نوشته بعضی از اسامی وبلاگ هایی آورده شده که در لینک دوستانم هستن...:)


نوشته شده در سه شنبه 91/5/10ساعت 7:44 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

من به مهمانی ِ چشمان ِ تو عادت دارم ...
ان الله بصیر بالعباد...


نوشته شده در شنبه 91/4/31ساعت 11:20 صبح توسط زهرا.م نظرات ( ) |

11 /اسفند/ 1377..

مامان هرروز حالش بدتر مشه..دکتر روزی چندبار میاد خونمون برای معاینه...دورواطراف تختش پره از  قرص وکپسول وآمپول و...

ومن به تنها چیزی که فکر نمیکنم.......

12 /اسفند/ 1377...

صبح از خواب بلند میشم ومیرم طبقه بالا پیش مامانم...چندتا کفش دم ِ در...میرم داخل...بابام،خاله هام،مادربزرگم،آبجیام،زنداییم تو اتاق هستن و دورو اطراف مامانم..

مامان متوجه اومدن من میشه...صدام میزنه..می دوئم میرم طرفش...ی دستی به صورتم میکشه ونگام میکنه...ماسک تنفسی شو میزنه کنار وسرشو میخواد بلند کنه که صورتمو ببوسه...خودم صورتمو میبرم نزدیک...

دستمو میگیره...با همون صدای آرومش به سختی حرف میزنه...نصیحت میکنه......

.

.

چند دقیقه بعد داداشم با دکتر میرسن..آبجیم منو با دختر داییم میفرسته طبقه بالا ومیگه که برید وباهم بازی کنید تا آقای دکتر مامان رو معاینه کنه...

باهم میریم طبقه سوم(خونه داییم)...زندایی هم همرامون میاد...

.

.

یه مدت میگذره...

منو فریبا مشغول بازی هستیم...در اتاق زده میشه...خالمه...

ی چیزایی با زنداییم میگن ومیرن طبقه پایین..من فک میکنم حتما حال مامانم خوب شده که خالم وزنداییم سریع رفتن...

با دخترداییم میریم ...درو بازمیکنیم...

فقط صدای گریه به گوشم میرسه.......

ناخودآگاه میرم سمت مامانم...یه پارچه سفید کشیدن روش.....

آبجیام سرشونو گذاشتن رو پارچه و بلند بلند گریه میکنن....منم گریم میگیره.....

میخوام برم نزدیک تر.... که یه نفر بغلم میکنه و ......

***

مامانم رفت....

رفت وبچه هاشو تنها گذاشت....دختر 5 سالشو تنها گذاشت....

خاطرات زیادی از مامانم یادم نمیاد

ولی

هیچ وقت صحنه های این روز از ذهنم پاک  نمیشه....

هیچ وقت....


نوشته شده در یکشنبه 91/4/11ساعت 1:49 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

گفته بودی نشـانه ها...

حالا بیا و ببین...

از آسمان ِ آخرین روز ِ بهار ...

باران بارید...

***

ذره ذره اشک ریخت...

اشک  دلتنگی...

***

پ.ن: بغضم شکست...

دست هایت که هرگز به چشم ندیدمشان باز هم تکیه گاهم شد...

.

.

.

راضیم به رضایت......


نوشته شده در چهارشنبه 91/3/31ساعت 12:19 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

 
سعادت یعنی بودنت...

 یعنی داشتنت...

یعنی تو باشی و من نفهمم این زندگی ،هزارفراز و نشیب ِ کمر شکن دارد...

یعنی امنیت...

 اینکه که باشی و نلرزه دل ِ این دختر ...

سعادت یعنی سر بر شانه ات...

یعنی امـن تـرین پناه ِ این عالـم ...

***

پ.ن: نامت،کام ِ دل است و...آرام ِ جان...



نوشته شده در سه شنبه 91/3/9ساعت 11:2 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

 
هوای دلم بارانی بود...

دست هایم را به سوی تو دراز کردم...

نور اجابت تابید...

ورنگین کمان ایمان زد...

در مهره های فیروزه ای تسبیحم ،آسمـــــــان را می بینم...

آسمان وآن همـــــــــــــــــــــه عظمت...

در جانماز سفیدم پاکی را...

و در حاشیه های نقره ای اش

برق ماه ِ دردانه را...

ماهی که شبها آسمان تاریک را روشن میکند...

و در مُهرِ ِ خاکی ام...

جایی که از آن آمده و دوباره به آغوشش خواهم رفت...

تلالو رنگ ها روی دل ِ شکسته و خیسم چه زیباست...

کافی است سجاده ات را باز کنی...

آن وقت به همــــــه ی دنیا پل خواهی زد...

***

پ.ن:با تمام وجود اعتماد کنیم که خـــــــــــــداوند آنجا که راه نیست،راه می گشاید و هرگز دیر نمی کند...

فقط کافیست باور کنیم که او مــــــی بینــد...مــــــی دانــد و مــــــی توانــد...

پ.ن2:
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ
قالَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنی‏ إِلَى اللَّهِ ...
گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا می‌گویم. (و شکایت، نزد او می‌برم)...یوسف 86
چه خوب است که می‌شود شکایت‌ها و دردها را پیشِ تو آورد....

بودنت را شکــــــــــر، داشتنت را شــــــــکر...



نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28ساعت 9:1 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

هیاهوی افکارم در کفش های خواب نمک می ریزند(1)...
و آرامش قهر کنان پشت کوه های بلند پنهان می شود..
چشم هایم را که می بندم ،
در نگاهم جاده ای ست به درازای فاصله ی آدم ها ...
 ناهموار چون زندگی...
و همسفر من تنها کفش هاییست که امتحان معرفت پس داده اند...


خاطرات طغیان می کنند از ذهن آشفته ام ..
هر یک از آن ها تقدیم به جاده می شود با گام هایم...
ردی از خاطرات در جاده جاریست...
با این همه نشانه که بر جای می گذارم،
باز هم کسی پیدایم نمی کند...
شیرینی ته ِ راه ،جبران خستگی جاده هست...!؟


...
فنجان قهوه ی سردشده در دستانم،
زنگ هشداریست برای من که دوباره در دریای افکارم، غـــــــرق شده ام...

 ***
پ.ن : 1)در قدیم مردم بر این عقیده بودند که اگر در کفش مهمانی نمکـ بریزنـد،او از خانه  میزبان دور میـــشود...

پ.ن2:تو کــه هیـــچ وقتــ از دنیایِ من پــاک نمـی شوی...

            فقـط گاهی رنگ می بـــازی...

            خودم... با همـــان بغض ِ همیشگی... 

             مداد رنگی های کودکی هایم رامی آورم و دوباره رنگــت می کنم...

       رنگ و رو که پیدا کـــردی،دوبـــاره می روی و بــاز هم،

            مــن می مــانم و

         حسرتِ کوچکــ شدنِ مداد رنگی هایم.... 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/14ساعت 1:50 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

صدای گام هایت را از انتهای تاریک بیداد می شنوم...

و اینک تو ،از بتن برهنه توحش...

فریــــــــاد گرمت را

در امتداد دردناک لحظه ها

چون خوشه های از نور رها می کنی...

حضورت را در محراب شکسته دلــــــــم

و تصویرت را در قاب خاطرات دردناکم

  احساس می کنم...

تو می آیی...

و خورشید باورم در قدوم مبارکت طلوع می کند...

وقتی قلبم تپید، تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی... 

من...

با عزیزترین سوگندها به نامت طهارت می کنم

و در ابتدای آوازت به نماز می ایستم...

ای قامت زخمی آرزوهای من...

 ای معبود من...


نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 5:27 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

 

روزه ی سکوت می گیرم...
 
به نیـت تمام حرف هایی که کسی منتظر تولدشان نبود...
 
و همه ی معادلاتی که در زندگی حل نشده باقی ماند...
***
ســــــــه نقـــــطه . . .
 
زیباتریــن شعر دنیاســـت...
 
پر از رمز و راز و حرف های یواشکــی...
 
که آغوش بی انتهایش برای من و دلتنگی هایم جا دارد...
***
 
قلم برای نوشتن دردها رنگ نمی دهد...
 
با کاغذ غریبــی می کند...
 
گویی او نیز پی برده که پلکانِ نردبانِ اعتماد ،پوسیده شده اند...
 
بی قراری ها را فراری می دهم..
 
و یــک پـیاله خاطره بدرقه ی راهشان می کنم..

به این امید که هیچ وقت در وادی احساسات من
 
سبز نشوند...
 



نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 12:40 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak