سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

یادم باشه
آدمهای دور و برم
حتی آن تکراری ها
حتـــــی آن خیلی معمولی ها
حتی آنهایی که قیافه شان به این حرفها نمیخوره...
خیلـــــــــــــی بیشتر از چیزی که فکرش را میکنی،حرف برای گفتن دارند...
یادم باشه...
آدمهای ساکت دور وبرم
گاهی خودشان هم فراموش میکنند که حرفهایی برای گفتن دارند...
یادم باشه
جنس بعضی آدمها و حرفهایشان
سخــــــت تر از این حرفهاست...

خیلــــــــــی سخت تــــ ـــ ـــر...

***

پ.ن:
به همین راحتی که تسکین نمی شود...

به همین راحتی ...با همین متاسفمِ لبریز ِتحقیر...

آرام نمـــــــــی شود...دلـــ ــــ ـــم....

 باید

بکِشی این درد را...



نوشته شده در چهارشنبه 90/11/26ساعت 9:12 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب

نخند...

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

نخند...

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

نخند...

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.

نخند...

به دستان پدرت

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،

نخند ...
نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی...

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند...

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارمی زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند....

خیلی ساده ....


نوشته شده در جمعه 90/11/14ساعت 2:56 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


اینجا واژه ها .. زبان ندارند!

درون سینه ها چیزی نیست جز " آه "..

نفس ها با لطافت نیستند!

دست ها گرم نیستند!

نگاه ها مشتاق نیستند!

مردم حرفی برای گفتن ندارند!

هدف ها به انتها رسیدند!

کسی به گام برداشتن علاقه نشان نمی دهد..!

کسی دستی به مهر دراز نمی کند!

هیچ کس "درد دوستش " ندارد!

هیچ کس مهرورزی را دوست ندارد!

.

.

.

دلم آرام نمی شود..!

 دلم آرام نمی گیرد..!

دلم آسوده نمی گردد..!

خیالم راحت نیست!

من این "اینجا" را دوست ندارم!

در انتهای جاده ی زندگی نباید در انتظار "مرگ " بود!

من میخواهم کسی آرزوی خوشبختی را به دیگری هدیه دهد!

و دست مهربانی که نوازش را..

و لبخندی که محبت را..

و نگاهی که گرما را..

..

ای مردمان.. از " اینجا" دوری کنید!

انتهای جاده باید "سعادت" باشد!

کمی..

فقط کمی... 

گام برداریم!



نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 8:21 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


Design By : Pichak