سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

 
هوای دلم بارانی بود...

دست هایم را به سوی تو دراز کردم...

نور اجابت تابید...

ورنگین کمان ایمان زد...

در مهره های فیروزه ای تسبیحم ،آسمـــــــان را می بینم...

آسمان وآن همـــــــــــــــــــــه عظمت...

در جانماز سفیدم پاکی را...

و در حاشیه های نقره ای اش

برق ماه ِ دردانه را...

ماهی که شبها آسمان تاریک را روشن میکند...

و در مُهرِ ِ خاکی ام...

جایی که از آن آمده و دوباره به آغوشش خواهم رفت...

تلالو رنگ ها روی دل ِ شکسته و خیسم چه زیباست...

کافی است سجاده ات را باز کنی...

آن وقت به همــــــه ی دنیا پل خواهی زد...

***

پ.ن:با تمام وجود اعتماد کنیم که خـــــــــــــداوند آنجا که راه نیست،راه می گشاید و هرگز دیر نمی کند...

فقط کافیست باور کنیم که او مــــــی بینــد...مــــــی دانــد و مــــــی توانــد...

پ.ن2:
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ
قالَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنی‏ إِلَى اللَّهِ ...
گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا می‌گویم. (و شکایت، نزد او می‌برم)...یوسف 86
چه خوب است که می‌شود شکایت‌ها و دردها را پیشِ تو آورد....

بودنت را شکــــــــــر، داشتنت را شــــــــکر...



نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28ساعت 9:1 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

هیاهوی افکارم در کفش های خواب نمک می ریزند(1)...
و آرامش قهر کنان پشت کوه های بلند پنهان می شود..
چشم هایم را که می بندم ،
در نگاهم جاده ای ست به درازای فاصله ی آدم ها ...
 ناهموار چون زندگی...
و همسفر من تنها کفش هاییست که امتحان معرفت پس داده اند...


خاطرات طغیان می کنند از ذهن آشفته ام ..
هر یک از آن ها تقدیم به جاده می شود با گام هایم...
ردی از خاطرات در جاده جاریست...
با این همه نشانه که بر جای می گذارم،
باز هم کسی پیدایم نمی کند...
شیرینی ته ِ راه ،جبران خستگی جاده هست...!؟


...
فنجان قهوه ی سردشده در دستانم،
زنگ هشداریست برای من که دوباره در دریای افکارم، غـــــــرق شده ام...

 ***
پ.ن : 1)در قدیم مردم بر این عقیده بودند که اگر در کفش مهمانی نمکـ بریزنـد،او از خانه  میزبان دور میـــشود...

پ.ن2:تو کــه هیـــچ وقتــ از دنیایِ من پــاک نمـی شوی...

            فقـط گاهی رنگ می بـــازی...

            خودم... با همـــان بغض ِ همیشگی... 

             مداد رنگی های کودکی هایم رامی آورم و دوباره رنگــت می کنم...

       رنگ و رو که پیدا کـــردی،دوبـــاره می روی و بــاز هم،

            مــن می مــانم و

         حسرتِ کوچکــ شدنِ مداد رنگی هایم.... 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/14ساعت 1:50 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

صدای گام هایت را از انتهای تاریک بیداد می شنوم...

و اینک تو ،از بتن برهنه توحش...

فریــــــــاد گرمت را

در امتداد دردناک لحظه ها

چون خوشه های از نور رها می کنی...

حضورت را در محراب شکسته دلــــــــم

و تصویرت را در قاب خاطرات دردناکم

  احساس می کنم...

تو می آیی...

و خورشید باورم در قدوم مبارکت طلوع می کند...

وقتی قلبم تپید، تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی... 

من...

با عزیزترین سوگندها به نامت طهارت می کنم

و در ابتدای آوازت به نماز می ایستم...

ای قامت زخمی آرزوهای من...

 ای معبود من...


نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 5:27 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

 

روزه ی سکوت می گیرم...
 
به نیـت تمام حرف هایی که کسی منتظر تولدشان نبود...
 
و همه ی معادلاتی که در زندگی حل نشده باقی ماند...
***
ســــــــه نقـــــطه . . .
 
زیباتریــن شعر دنیاســـت...
 
پر از رمز و راز و حرف های یواشکــی...
 
که آغوش بی انتهایش برای من و دلتنگی هایم جا دارد...
***
 
قلم برای نوشتن دردها رنگ نمی دهد...
 
با کاغذ غریبــی می کند...
 
گویی او نیز پی برده که پلکانِ نردبانِ اعتماد ،پوسیده شده اند...
 
بی قراری ها را فراری می دهم..
 
و یــک پـیاله خاطره بدرقه ی راهشان می کنم..

به این امید که هیچ وقت در وادی احساسات من
 
سبز نشوند...
 



نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 12:40 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


Design By : Pichak