... حس ِ پنهان
انسان ها موجودات ِ غریبی هستند... همه ی آنها تنهایی را تجربه می کنند و جز در بعضی حالات که نیاز به تنهایی دارند،از آن رنج می برند... به موازات ِ این رنج بردن،انسان ها تصمیم می گیرند که تنها نباشند و برای خود معشوقه می گزینند... معشوقه شان را دوست دارند و از اینکه دیگر تنها نیستند... احساس ِ دلگرمی می کنند و به عالم و آدم می گویند که دیگر تنها نیستند و معشوقه شان برای آن ها کافیست... به قدر ِ چشم برهم زدنی که زمان می گذرد انسان ها تصمیم می گیرند که بعضی چیزها را به معشوقه شان ثابت کنند و به او بگویند که : "من بی تو هم تنها نیستم"...! و من اصلا" تنها نیستم و من همیشه مونسی دارم... به موازات ِ این ثابت کردن،انسان ها معشوقه شان را از دست می دهند و تنها می شوند. معشوقه شان هم تنها می شود... انسان ها این بار بیشتر از تنهایی رنج می برند چرا که حال دیگر یکبار طعم ِ "تنها نبودن" را چشیده اند... به موازات ِ این رنج بردن ِ دوباره،انسان ها تصمیم می گیرند که به معشوقه شان رجوع کنند و به او بفهمانند که "بی او تنهایند" ... این بار ولی.... معشوقه "تنها" نیست...!
*** پ.ن:آخر نفهمیدم دل ِ من که می گیره بارون می باره... یا بارون که می باره دل ِ من می گیره؟ . . . دلم یک پُرس گریه می خواهد.. با مُخَلفات... جای خوب سراغ داری؟
Design By : Pichak |