... حس ِ پنهان
یادم نمیاد چه تاریخی ولی پنجشنبه بود، برای دیدن عمو وزن عمویم که تازه ازمشهد آمده بودن به منزلشون رفتیم.خونه ی عموم تویه آپارتمانه و چون تعدادپله های اونجا خیلی زیاده، باید ازآسانسور استفاده کرد.خلاصه،من،مامانم،عمه هاو دخترعمه هام که جمعا 8 نفر میشدیم، وارد آسانسور،به طوری که اصلا حواسمون به ظرفیت اون نبود شدیم.(فکر کنم بااین جمله تا آخر داستانو فهمیدید نه!ولی ادامشم بخونید)پس ازچندثانیه ،ناگهان چشمم به کاغذی که روی آینه نصب شده بودافتاد.روی اون نوشته شده بود.......(این داستان ادامه دارد
نوشته شده در یکشنبه 87/6/31ساعت
3:47 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |
Design By : Pichak |