... حس ِ پنهان
11 /اسفند/ 1377.. مامان هرروز حالش بدتر مشه..دکتر روزی چندبار میاد خونمون برای معاینه...دورواطراف تختش پره از قرص وکپسول وآمپول و... ومن به تنها چیزی که فکر نمیکنم....... 12 /اسفند/ 1377... صبح از خواب بلند میشم ومیرم طبقه بالا پیش مامانم...چندتا کفش دم ِ در...میرم داخل...بابام،خاله هام،مادربزرگم،آبجیام،زنداییم تو اتاق هستن و دورو اطراف مامانم.. مامان متوجه اومدن من میشه...صدام میزنه..می دوئم میرم طرفش...ی دستی به صورتم میکشه ونگام میکنه...ماسک تنفسی شو میزنه کنار وسرشو میخواد بلند کنه که صورتمو ببوسه...خودم صورتمو میبرم نزدیک... دستمو میگیره...با همون صدای آرومش به سختی حرف میزنه...نصیحت میکنه...... . . چند دقیقه بعد داداشم با دکتر میرسن..آبجیم منو با دختر داییم میفرسته طبقه بالا ومیگه که برید وباهم بازی کنید تا آقای دکتر مامان رو معاینه کنه... باهم میریم طبقه سوم(خونه داییم)...زندایی هم همرامون میاد... . . یه مدت میگذره... منو فریبا مشغول بازی هستیم...در اتاق زده میشه...خالمه... ی چیزایی با زنداییم میگن ومیرن طبقه پایین..من فک میکنم حتما حال مامانم خوب شده که خالم وزنداییم سریع رفتن... با دخترداییم میریم ...درو بازمیکنیم... فقط صدای گریه به گوشم میرسه....... ناخودآگاه میرم سمت مامانم...یه پارچه سفید کشیدن روش..... آبجیام سرشونو گذاشتن رو پارچه و بلند بلند گریه میکنن....منم گریم میگیره..... میخوام برم نزدیک تر.... که یه نفر بغلم میکنه و ......
*** مامانم رفت.... رفت وبچه هاشو تنها گذاشت....دختر 5 سالشو تنها گذاشت.... خاطرات زیادی از مامانم یادم نمیاد ولی هیچ وقت صحنه های این روز از ذهنم پاک نمیشه.... هیچ وقت....
Design By : Pichak |