... حس ِ پنهان
گاهی فاصله ی زیادی بین علاقه و خوشبختی نمی ماند . . . چه بخواهی چه نخواهی بین علاقه ی حقیقی و خودخواهی درحال رفت و برگشتی،یک وقت میبینی گریزی از رها کردن نیست. باید رفت برای خوشبختی اش. . . باید همه چیز را دست نخورده همانجا گذاشت و رفت! این رفتن به کندن ذره ذره ی وجودت میماند. . . سینه ات را میـــــــسوزاند. . . دلــــــــتـــــ را بیقرار میکند. . . قلبت را از هم میـــــــ ــــدرد. . . اشکت را سرازیر میکند . . . نفست را میبـــــ ــــ ـــ ــ ـــرد. . . ولی تو برای همین رفتن ، برای خوشبختی اش دعا میکنی. . . خوشبختی ای که شاید تو در آن سهمی نداری . . .! قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا... قصه آدم، قصه هزار راه است و یک نشانی... قصه جستو جو.قصه از هر کجا تا او...
قصه آدم، قصه پیله است و پروانه، قصة تنیدن و پاره کردن... قصه به درآمدن، قصه پرواز. . . من اما هنوز اول قصهام . . .
قصه همان دلی که روی اولین پله مانده است، دلی که از بالا بلندی واهمه دارد، از افتادن. . . پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است! دست دلم را میگیری؟ مواظبی که نیفتد؟ من هنوز اول قصهام . . .
قصه هزار راه و یک نشانی. نشانیات را اما گم کردهام. باد وزید و نشانیات را بُرد. نشانیات را دوباره به من میدهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟ من هنوز اول قصهام...
قصه پیله و پروانه، کسی پیله بافتن را یادم نداده است. به من میگویی پیلهام را چطوری ببافم؟
دو بال ناتمام و یک آسمان . . . من هنوز اول قصهام. . . اول قصه. . .
پ.ن:خودم اصلا این آپو دوست ندارم وازش خوشم نمیاد..فقط خواستم آپ کنم...همین...
Design By : Pichak |