... حس ِ پنهان
دیگر صمیمیت قدیم بینشان وجود ندارد... کاغذ و قلم و واژه ها را میگویم... واژه ها با قلم غریبگی میکنند... و کاغذ هم مثل گذشته گوش به حرف دل نمی دهد... چندیست سر احساس های متضادی با هم اختلاف دارند... خدا کند کارشان به دادگاه نکشد... وگرنه معلوم نیست چه به سر این دل و تمــــام حس های درونش بیاید... پ.ن : هر روز حنای خاطراتت دستِ دلم را رنگین میکند و دلتنگی برای این وصلت خجسته کِـــــل میکشد... نزدیک غروب بود..غروب آرزوها ... جاده خاطره ها را درپیش گرفتم... به دریا رسیدم... پرنده های مهاجر درحال خودنمایی هستند... حس دلتنگی... انگار که واژه ها در ذهنم تسبیـــــح میگویند... میخواستم نگاهم را هدیه کنم برای تـــــو...
پ.ن:سبکسری های قلمم را ببخشید... :) پ.ن 2:داخل نوشته بعضی از اسامی وبلاگ هایی آورده شده که در لینک دوستانم هستن...:)
از کلبه تنهایی ام خارج شدم...
جاده ای که هنوز ردپای رهگذری غریب را درکنار جای پای خود احساس میکنم...
اینجا اقلیم احساس من است...
هیچ صدایی به گوش نمیرسد...حتی دریا هم آرام گرفته...
من هستم وسکوت...سکوتی خیس...
نگاهم را به سمت آسمان معطوف میکنم...
حال وهوای عجیبی دارم...
کاش در حوالی دلتنگی ام ،سامعی بود برای شنیدن نجوای شبانه دلم...
کاش که باهم بودیم...
فقط برای تـــــو...
میخواستم سایه به سایه با تــــو باشم...
اما در دنیای این روزهای من ، " تـــــــو " واژه ای گمشده است...
واژه ای غریب...
Design By : Pichak |