... حس ِ پنهان
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمیاش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت. مقابش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟!! شاگرد لبخند تلخی زد و شانههایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمدهاید تا به من چه بگویید؟ شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمدهام تا درس امروزت را بدهم و بروم. شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟!! شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست. درس امروز این است: ....
Design By : Pichak |