پدر پرسيد : آيا به زندگي آن ها توجه کردي ؟پسر پاسخ داد: فکر مي کنم !پدر پرسيد : چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟ پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت : فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آن ها چهار تا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست !در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم !
__________________________________________
اين مطلب رو که برات فرستادم يعني از وبلاگت خوشم اومده لينکت کردم و مي خوام من رو هم لينک کني.