• وبلاگ : ... حس ِ پنهان
  • يادداشت : 12 اسفند ...
  • نظرات : 13 خصوصي ، 134 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آن جا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند . آن ها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايي به سر بردند .
    در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
    پسر پاسخ داد : عالي بود پدر !....

    پدر پرسيد : آيا به زندگي آن ها توجه کردي ؟
    پسر پاسخ داد: فکر مي کنم !
    پدر پرسيد : چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟
    پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت : فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آن ها چهار تا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست !
    در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم !

    __________________________________________

    اين مطلب رو که برات فرستادم يعني از وبلاگت خوشم اومده لينکت کردم و مي خوام من رو هم لينک کني.

    پاسخ

    دراولين فرصت سرميزنم به وبتون تا ببينم چ جوريه...من با دوستان غيرپارسي بلاگ زياد تبادل لينك نميكنم...