• وبلاگ : ... حس ِ پنهان
  • يادداشت : 12 اسفند ...
  • نظرات : 13 خصوصي ، 134 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مريم 
    سلام عزيزم باخوندن نوشتت اشک از چشمام دراومدتومادرتوازدست دادي ولي من بابام و جلوي چشمام ازدست دادم وقتي همه رفتن بيمارستان تا اون و بيارن من خيلي خوشحال بودم واسه بابام بيسکوييت گرفتم و اون و توظرفي ريختم تا وققتي که برگشت بيسکوييت هارو بوخوره و قوي بشه اما نميدونستم که ديگه پيشم برنميگرده وقتي همه از دراومدن توديدم همشون دارن گريه ميکنن ظرف بيسکوييتي از دستم افتاد فهميدم که ديگه هيچ وقت پدرم پيشم نمياد اما اون توقلب منه من حسش ميکنم اينم يه داستان ازيه دختري که وقتي 7سالش بود ديکه هيچ وقت پدرشو نديد درکت ميکنم خيلي سخته خيلي خيلي سخته
    پاسخ

    ..................:((( تسليت ميگم....روحشون شاد...