سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

وقتی منتظری
دوست داری بشینی و نگاه کنی
دوست داری زل بزنی به یه نقطه
تا شاید بیفته اون اتفاق
رو لبات خنده است و تو چشات ذوق
...
یه مدت میگذره
کم کم خسته میشی
کلافه میشی
دوس داری کاری کنی
یه تلاشی، حرکتی...
ولی نشستی و هی پلک میزنی
لبتو می گزی...
ناخوناتو میخوری...
چشات دو دو میزنه...
شاید
لحظه ای
وقتی
جایی...
هیــــــــــــــــــــچ
سست میشی
دوباره زل میزنی
چشات خیس میشه
خیس بغض میشه
حس میکنی دیگه ناامید شدی
دستو دلت به کاری نمیره
تو مغزت پر سوال میشه
بزرگترینش هم چراست!
چرا؟ چرا؟ چرا؟
باید بیخیال شی یا نشی؟
زمان لعنتی
آدمو سرد میکنه
بیخیال میکنه
دیگه از اون موقع بعدکه
زندگی و روال طبیعیش
.
.
.
ولی جرقه ها
خاطره ها
خودشون میان
یه خیابون
یه نگاه
یه عطر
یه سایه...
کافیه که جرقه رو بزنه
داغ میشی
با هر کدومش دوس داری عذاب بدی خودتو
یه عذاااااااااااب شیرین
دست خودت نیست...
.
.
.

به این چی میگن؟!


نوشته شده در سه شنبه 90/10/27ساعت 10:53 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


Design By : Pichak