سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

راحت نوشتیم بابا نان داد...
بی آنکه بدانیم بابا چه سخت برای نان ، همه جوانیش را داد...

 بابای بی نوا دیگر نه آب می دهد، نه نان، یعنی ندارد که بدهد. بابای من، بابای تو، بابای همه ی بچّه هایی که دخل و خرجشان با هم نمی خورد...
دیگر بسیاری از مادّه های غذایی از برنامه ی غذایی خانواده هاحذف شده است، و همه به ناچار، رژیم گیاهخواری را پیش گرفته اند...
رنگ و روی بچّه ها به زردی گراییده، و مادرها همچنان حرص می خورند، و همه ی چشم ها به بابا دوخته شده است....

بابای پیر، دیگر نه آب می دهد، ونه نان. از خجالت ، شرمندگی، و ناتوانی، خود درحال آب شدن است.
بابا کار می کند، و از آهی که در سینه دارد، دم بر نمی آورد . چقدر باید کار کند تا گوشت کیلویی خدا تومان را برسر سفره آورد؟ چه باید بکند با اجاره خانه؟خرج لباس و خرت و پرت بچّه ها؟
بابا تا خرخره زیر بار قرض و وام و فشار است و لحظه ای آرام و قرار ندارد. همین روزهاست که بابت سفته ای که جایی برای قدری پول گرو گذاشته،حکم جلبش بیاید و خودش و آبروی چندین و چند ساله اش را با هم ببرند.

کسی وضعیت پر آشوب بابا را درک نمی کند. کسی خبر ندارد از دل پر درد بابا. غصّه ها در قلبش تلمبار می شوند و ثانیه ای او را آرام نمی گذارند.
این سرنوشت دردناک بابا ما را وا می دارد به این که؛ کتاب اوّل دبستانی ها را تغییر داده، و به جای جمله ی خیالی و کلیشه ای بابا آب داد یا بابا نان داد،بنویسیم: بابا نان نداد، و از خجالت آب شد..و بابا جان داد.....

 منبع: http://mozhgankarimi.persianblog.ir/


نوشته شده در شنبه 90/8/7ساعت 12:1 صبح توسط زهرا.م نظرات ( ) |


Design By : Pichak