سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

دوستان وهمراهان همیشگی سلام.بابت تاخیر درآپ کردنم عذر میخوام.شایدخیلی ازشما این داستانو یامشابه اینو شنیده باشین،ولی من چون خیلی ازش خوشم میومد دوباره گذاشتمش.اگردوباره بخونیدش بدنیست.شادباشید...

در روزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بودکه همه احساسات درآن زندگی میکردند: شادی، غم، دانش، عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره درحال غرق شدن است.بنابراین هریک شروع به تعمیرقایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم.مفدار زیادی طلا ونقره دراین قایق هست.من هیچ جایی برای تو ندارم.”عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند،ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”  دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
      
  “چون تنها زمان، بزرگی عشق را درک می کند!!”

 

                                           عشق...!!
نوشته شده در سه شنبه 88/7/21ساعت 3:22 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


Design By : Pichak