سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

دیواری از آجروسیمان جلوی ماظاهرشد.دیگه همه ازترس جیغ زدیم.آینه بخار کرده بود.توهمین حال واحوال برق هم قطع شد.چیزی نمونده بودکه همگی اشهدمونو بخونیم،   که بعدازیکی،دو دقیقه برق وصل شدو آسانسورم حرکت کرد.وقتی درباز شد،تمام اهالی ساختمون جلوی آسانسور در پارکینگ ایستاده ومنتظر بیرون اومدن مابودن.من ودخترعمه هام ،هی گریه میکردیم.     نمی دانم گریه شوق بودیاترس.خلاصه که اون شب،شبی خاطره انگیز برای من وتمام خانواده شد...

با اشتیاقی تمام نشدنی به آن پایین نگاه میکرد.به یادنداشت که چند میلیون سال است ،هرروز ،عاشقانه این کاررا انجام میدهد...گرم میشود و....می سوزد.دلش می خواست بیشتربماند. ازدیدن جریان زیبای زندگی سیرنمیشود.ولی زمان چشم پوشی بود...تافردا.ناگزیر،بادلتنگی،غروب کرد... شب فرارسید!


نوشته شده در جمعه 87/7/5ساعت 1:7 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


Design By : Pichak